loading...

آئین مستان

روضه شهادت حضرت فاطمه, شهادت حضرت فاطمه,متن مداحی شهادت حضرت زهرا, مداحی شهادت حضرت زهرا,متن مداحی شهادت حضرت فاطمه, مداحی شهادت حضرت فاطمه,متن مداحی فاطمیه,

آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
مقتل امام حسن عسکری علیه‌السّلام ‌ 7 2214 aboozar
مقتل امام رضا علیه‌السّلام 9 1734 aboozar
مقتل امام حسن مجتبی علیه‌السّلام 9 1280 aboozar
اهانت مرد شامی به امام حسن مجتبی (ع) 0 689 aboozar
مواعظ مهم امام حسن مجتبی (علیه السلام) در ساعات پایانی عمر 0 627 aboozar
متن مقتل ---- زیارت جابر بن عبدالله انصاری در روز اربعین 0 602 aboozar
عسکری صحیح است یا عسگری؟ 0 3489 aboozar
متن مقتل حضرت رقیه (س) 1 6702 aboozar
خطبه زین العابدین (علیه السلام) در کوفه 0 2835 aboozar
متن مقتل امام سجاد (علیه السلام) 3 3801 aboozar
حاج محمدباقر منصوری مداح اهل بیت (ع) درگذشت. 0 3236 aboozar
نیازها و بایدهای هیئت داری در کلام رهبری 10 3562 aboozar
کلاس مداحی حاج میثم مطیعی برای نوجوانان 0 4134 aboozar
احادیث درمورد ایام عزاداری 1 3672 aboozar
متن مقتل معتبر حضرت زهرا (س) 9 7256 aboozar
چرا نام پدر میثم مطیعی در لیست ترور منافقین قرار گرفت؟ 0 4947 aboozar
حاج غلامرضا سازگار:دوست دارم درحال ذکر اباعبدالله الحسین(ع) از دنیا بروم 0 5887 aboozar
توصیه خواندنی امام حسن عسکری (علیه السلام) به شیعیان 0 4364 aboozar
کتاب مقتلی که دکتر میثم مطیعی در حال ترجمه آن است 0 5533 aboozar
دعای پایان ماه صفر 0 4177 aboozar
خادم اهل بیت‌ (ع) بازدید : 463 زمان : نظرات (0)

قامت خمیده بود ولی سرفراز بود

زهرا میان آتش و خون در نماز بود

در را شکست آنکه نفهمیده بود که

حتی به روی او در این خانه باز بود

از فِضةُ خُذینی او این قدر بدان

وضعی درست شد که به یک زن نیاز شد

 توضیح نمیخواد...نانه نوشت به معاویه...گفت زهرا پشت در اومد...چنان لگد به در زدم

 از فِضةُ خُذینی او این قدر بدان

وضعی درست شد که به یک زن نیاز شد

بازوش سِرِّ قُوَّت بازوی مرتضی است

اما غلاف در پی افشای راز بود

حبل المتین شد است گرفتار ریسمان

مضطر شد آنکه خودش چاره ساز بود

گفتم زخم پهلو ی او بسته شد نشد

حتی زمان غسل هم این روضه باز بود

آری مزار گمشده ی بی نشان او

شور آفرین ترین غزل اعتراض شد

آخر جَهاز فاطمه بر دخترش رسید

وقتی سوار بر شتر بی جهاز شد

مادرتو چقدر دوست داری...؟حاضری جلو صد نفر وایسی ولی یه نفر به گریه ی مادرت نخنده....جوونای با غیرت داد بزنن یا دستت رو روی گوشِت بگیر...گفت: مگه زهرا مرده علی بخواد بره...الان میرم خودم پشت در...همونجا میگم :دختر پیغمبرم ،شاید حیا کنن برگردن...مادر ما اومد پشت در...نامرد نعره زد ،گفت: میخوام این خونه رو با صاحبش به آتیش بکشم...وقتی برا معاویه نوشت...گفت معاویه یاد کینه هایی که از علی داشتم افتادم...صدای نفسای فاطمه رو میشنیدم...میدونستم پشت دره...آی جوونا روضه ی امشب رو زنا میفهمن...زنی که وقتی بچه داشته باشه مراقبه...میگن: یدفعه بلند نشه...آروم راه بره...قدیمیا میگن این مادر بار شیشه داره...مادر ما بار شیشه داشت...نامرد گفت معاویه...دیگه دلم کم کم داشت گرم میشد یاد علی افتادم...هرچی بغض و کینه داشتم جمع کردم...چنان لگد به در زدم...صدای شکستن استخوان هارو شنیدم...چنان داد زد گفت: بابا...تا دید بچشو کشتن صدا زد :یا فضة خذینی...یه چی بگم زنا داد بزنن...مادر ما میخواست مادرشو صدا بزنه...اما مادر نداشت...ریختن تو خونه...ریسمان به گردن علی انداختن...چهل نفر علی رو پا برهنه میبرن...گفت مگه زهرا مرده علی رو پا برهنه میبرن...اومد وسط کوچه...گفت نمیذارمآقامو ببرید...همیشه روضه رو وسطای کوچه رها کردم...گفت دست زهرا رو باید کوتاه کنی...بازوشم شکستن......میخوام روضه رو به اینجا برسونم...مادر ما با قد خمیده اومد جلو مسجد...دید جمعیت ایستاده...اون نانجیب اون مرد کثیف...با اون یکی بی حیا شمشیر بالاسر علی گرفتن...میگن: علی بیعت نکنی سرت و جدا میکنیم...مادر ما فرمود :مگه خیال کردید علی کسی رو نداره...من هستم اگر شمشیر از بالاسر علی کنار نکشید رهاش نکنید...موهامو پریشون میکنم...نفرینتون میکنم...سلمان میگه: نفرین نکرده مسجد شروع کرد لرزیدن...امیرالمومنین پیغام داد...سلمان اومد گفت خانوم جان برگرد...گفت مگه سلمان نمیبینی علی رو چیکار کردن...حرمت آقامو شکستن...بچمو کشتن...بیا خانوم برگرد...صدا زد :آخه خانوم جان آقا فرموده به زهرا بگو برگرده...بی بی گریه اش بیشتر شد فرمود :اگر علی میگه چشم...اما به من بگن علی رو آزاد کنن...علی رو رها کردن...من از اینجا به بعد نمیدونم تو چیکار میکنی...یا امام رضا به حق مادرت یه نیگا کن...یا حجت ابن الحسن از اینجا به بعد آقا ببخش منو حلال کن...اینجا مادر ما یاد داد با باز و و پهلوی شکسته...اومد جلوی مسجد علی رو وسط اون همه دشمنا آزادش کرد...علی رو رها کردن...

دلت برا کربلا تنگه؟زینبم یاد گرفت...گفت هرجوریه میرم از گودال برش میگردونم...من دختر همون فاطمه ام...اما وقتی زینب اومد رسید نالش بلند شد...دید نانجیب رو سینه ی حسیننِ...صدات میخوام برسه ان شاءالله کربلا...دستت بیاد بالا ببینم...حسین

یه خونه میسازم ، دوباره برا تو
که شاید ببینم ، بازم خنده هاتو۲

یه خونه میسازم ، که توش غم نباشه
یه خونه که قدت، دیگه خم نباشه
یه خونه که تو اون، برا غصه جا نیست
یه خونه که روی، درش جای پا نیست
یه خونه میسازم،درش گُر نگیره
که آتیش هیزم، به چادر نگیره
فاطمه جان
ببین زندگیمو، سوزوندن یه روزه
علی مرده باشه،که سینت بسوزه
بسوزه همونی،که هیزم آورده
الهی بمیرم ،به پهلوت چی خورده
تو اون دود و شعله ، چه زجری کشیدی
از امروز تو دیگه ، یه مادر شهیدی
اگه محسنت رفت ، می مونی به یادش
سه ما دیگه میخواست ، به دنیا بیادش
عزیز دلم


خادم اهل بیت‌ (ع) بازدید : 313 زمان : نظرات (0)

 

سه ماه  آب شدی ، آبرویِ این خانه
سه ماه سوختی از درد ، مثلِ پروانه
سه ماه با غم خون های تازه درگیری
سه ماه دست به دیوار خانه می گیری
سه ماه پا شدی از بستر و زمین خوردی
سه ماه خیره شدی بر در و زمین خوردی
سه ماه لاله دمیده به رویِ پهلویت
سه ماه می شود اصلاً ندیده ام رویت
سه ماه نیمه شب و اشک های پنهانی
سه ماه نافله ات را نشسته می خوانی
سه ماه آرزویِ مرگ می کنی هر شب
سه ماه شانه نخورده به گیسوی زینب
سه ماه هق هق روز و شب حسن بودی
سه ماه بغض گلوی حسین من بودی
سه ماه در قفسِ گریه هام محبوسم
سه ماه رفتنت از خانه گشته کابوسم
سه ماه گرد و غبارِ دلم نخوابیده
سه ماه نورِ طلوعت به من نتابیده
سه ماه پشت در خانه سخت می سوزم
سه ماه فکر غم ماجرای آن روزم
سه ماه دیدن وضع تو بی قرارم کرد
سه ماه میخ در خانه شرمسارم کرد
سه ماه غیرت من سوخت دم به دم زهرا
سه ماه منتظر خندة توام زهرا
سه ماه روضۀ این خانه هم نشد کافی
سه ماه هست لباسی به گریه می بافی
سه ماه فکر حسین غریب و عطشانی
سه ماه می شود از داغ او پریشانی
سه ماه از سر شب تا به صبح می نالی
سه ماه گریه کن ماجرای گودالی
سه ماه روضۀ ما ختم شد به عاشورا
سه ماه گریۀ ما نذر سیدالشهدا

خادم اهل بیت‌ (ع) بازدید : 5489 زمان : نظرات (0)

حیدر بیا ..
حیدر کنار بستر ، هی التماس می کرد
زهرا بمان کنارم ، ای یار و تکیه گاهم ...
ممنونم اگر نروی ...
میمیرم اگر بروی ...
از پیشِ من مرو ...
زهرا تو پناهِ منی ...
گرمیِ نگاهِ منی ...
از پیشِ من مرو ...
همسایه ها ، مَردُم ، دگر راحت بخوابید
زهرایِ من رفته سفر ، راحت بخوابید
آن دختری که باعث آزارتان بود
مهمان شده نزد پدر راحت بخوابید
با دستِ خود هستی خود را دفن کردم
شد پیر خیبر بی ‌سپر  (بی پسر) راحت بخوابید
دیگر نمی آید صدای آه آهش
از درد پهلو تا سحر راحت بخوابید
فکر خبر بودید از بیمار بد حال
جان داد زهرا بی‌خبر ، راحت بخوابید
بانویِ من با سینۀ مجروح رفت و ...
من ماندم و این میخِ در راحت بخوابید
حوریۀ انسیه که سیلی نمی‌خواست
کشتند او را در گذر ، راحت بخوابید ..
با خنده هستیِ مرا آتش کشیدند
دامان زهرا شعله‌ور راحت بخوابید
ازم چراغ چشم ترم رو گرفتن
انگار نفس‌های آخرم رو گرفتن
به قصد جون بابام چهل مرد جنگی
بین در و دیوار مادرم رو گرفتن
به خدا می‌سپرم فقط ، مردم دین فروخته رو
اونا که ریختن دَم در ، هیزُمایِ افروخته رو
چند نفری هل میدادن ، یه درِ نیمه سوخته رو
چه جوری مادر در آورد ، میخِ به سینه دوخته رو
نامردمان از حرمت کوثر گذشتند ..
در رویِ زهرا بود و از آن در گذشتند ..
وای مادرم


خادم اهل بیت‌ (ع) بازدید : 453 زمان : نظرات (0)

رفیقان، رفیقان... بیایید، بیایید

شهیدان، شهیدان... بخوانید، بخوانید

بیایید، بخوانیم

بسوزیم، بباریم

بمیریم، بگوییم:

بی بی سلام....

رفیقان،رفیقان... بیایید، بیایید

شهیدان، شهیدان... بخوانید، بخوانید

بیایید، بخوانیم

بسوزیم، بباریم

بگرییم،بمیریم، بگوییم:

بی بی سلام....بی بی سلام...

مادر سلام...مادر سلام...

 

اسما میگه کنارش نشسته بودم،گریه میکردم.هی میگفتم سلام منو به پیغمبر برسون.یه وقت پسراش وارد منزل شدند.تعجب کردند.گفتند اسماء "ما یُنیم اُمُّنا فی هذه السّاعه..."مادر ما این موقع نمیخوابه.من همیشه میگم چرا اسماء مقدمه چینی نکردنه گذاشت نه برداشت گفت:"یَاابْنَیْ  رسول الله لَیْسَتْ  اُمُّکُما نائمَه..."مادر نخوابیده..."قَد فارَقَتِ الدُّنیا..."مادر از دنیا رفت.روایت میگه:اینا اومدن...امام حسن خودشو رو سینه ی مجروح انداخت،شروع کرد با مادر حرف زدن..."یا اُمّاه کَلِّمینی! با من حرف بزن.میگه یه وقت نگاه کردن دیدن امام حسین رفته صورت کف پای مادرش گذاشته هی میگه:"انا ابنُکِ الحُسَین..."من حسینتم.کأنّه اونجا داره به مادرش سلام میده

بی بی سلام...بی بی سلام

 

خادم اهل بیت‌ (ع) بازدید : 7307 زمان : نظرات (0)

دو چشمش بسته اما درد دارد

یقیناً بیش از اینها درد دارد

بریز آب روان بر سنگ غُسلش

ولی آرام اسماء درد دارد

نسیم آرامتر خوابیده بانو

مزن پروانه پر خوابیده بانو

دگر رخصت نیازی نیست جبریل

مزن دیگر به در خوابیده بانو

دو چشمت را به دست بسته بستم

تو را با هق هقی پیوسته بستم

مبادا پهلویت خونین شود باز

خودم بند کفن آهسته بستم

ندارد چاره با آهم بسازم

فقط با درد جان اهم بسازم

ز چوبی که نشد گهواره باشد

دوتا تابوت میخواهم بسازم

  خیلی سخته آدم بخواد عزیزش رو خودش غسل بده...از غروب هی میگفت بچه ها آروم گریه کنند...علی امشب خیلی تنهاست...با اسماء دوتایی کارها رو آماده کردن...کفن و آب و بچه ها دارن نگاه میکنن...همه آستینها به دهانشون...علی میخواد غسل بده...میخوام خودت روضه بخونی...

 

بریز آب روان اسماء

به جسم اطهر زهرا

ولی آهسته آهسته

نگه  کن زردی رویش

ببین بشکسته بازویش

لگد خورده به پهلویش

 اسماء میگه من آب میریختم...ولی یه وقت دیدم علی ‌دست‌ از غسل زهرا کشید...‌‌‌‌‌‌هی نگاه میکنه هی صورت به دیوار میذاره بلند بلند گریه میکنه...آقا جان شما به بچه ها گفتی آروم گریه کنن...چی شده داد میزنی...فرمود: همچین که غسل می دادم... دستم رسید به بازوی ورم کرده ی فاطمه...

 امشب تا میتونی داد بزنی بگو وای مادر... وای مادر وای مادر... شروع کرد زهرا را کفن کردند... یه وقت علی نگاه کرد دید بچه‌ها مات  مبهوت... تا معجر زهرا را باز کرد دادش بلند شد... میگفت: یه خانوم هجده ساله موهاش سفید شده... زهرا روش و از علی میگرفت...تا کبودی صورتش رو علی نبینه...

انشالله خدا مادراتون رو براتون نگه داره... یه نگاه کرد دید بچه ها نگاه می کنند گفت بیاید... بچه‌های فاطمه برای آخرین بار مادرتون و ببینید... بچه ها آمدند جلو حسنین و زینبین خودشون رو  روی بدن مادر انداختند... شیخ عباس قمی میگه: همچین که انداختن خودشونو یه وقت دستای زهرا بیرون اومد بچه ها رو بغل گرفت... منادی بین زمین و آسمان صدا زد: علی... بچه ها رو از مادرشون جدا کن...چرا؟میدونی چرا... چون این بچه ها طاقت ندارن و ملائکه طاقت ندارن گریه بچه های فاطمه رو ببینن... علی با احترام بچه ها رو بغل گرفت... ناز و نوازش میکرد... حسن جان خدا صبرت بده... حسین جان خدا صبرت بده...زینب جان منم بی مادر شدم...به همه عالم خواست یاد بده یادتون باشه هر وقت دیدی بچه خودش رو روی بدن عزیزش انداخت باید با احترام بلندش کنی... یه گودال بود...تو اون گودال یه بابای بی سر بود...یه دختری اومد خودش رو روی بدن انداخت...هی صدا زد بابا بلند شو ببین گوشواره هامو بردن... بابا بلند شو ببین خیمه ها رو آتیش زدن... دیدن دسته حسین بالا آمد این دختر رو بغل گرفت...مگه علی یاد نداده بود چه جور جدا کنند...ریختن تو گودال...آنقدر تازیانه زدن...هر چه بادا باد امشب میگم... یه وقت این دختر بلند شد گفت: بابا دارن منو میزنن.. بابا بلند شو رو دارن عمه رو... حسین

 شکسته بال و پری ز آشیانه می بردن

تنی ضعیف غریبان به شانه می بردن

جنازه ای که همه انبیا به قربانش

چه شد که هفت نفر مخفیانه می بردن

مدینه فاطمه را روز روشن آزرده

چه شد جنازه ی او را شبانه میبردن

به جای گل که گذارند به روی قبر رسول

برای او اثر از تازیانه می بردن

 سلمان میگه وسطای نماز بودم...دیدم یکی داره محکم درو میکوبه... ترسیدم چه خبر شده...زودی نماز رو سلام دادم...در رو باز کردم دیدم حسن ابن علی...سلمان کجایی بیا... گفتم آقا زاده چه خبر شده... گفت سلمان بابام خیلی تنهاست...مادرم و غسل داده...بیا بریم تشییع جنازه... هفت نفر بیشتر نبودند...علی بدن زهرا رو برداشت...میخواد بدن و تو قبر بذاره... سلمان و دیگران محرم نبودند... بچه‌های فاطمه هم که با اون وضعیت، علی تک و تنها بود...باید یکی تو قبر بایسته بدن و دست به دست بدهند، علی تنهاست... یه وقتی دید از تو قبر دوتا دست شبیه دستای پیغمبر...کنایه از اینکه علی جان بده امانت منو... نیمه شب علی با خجالت این پیکرو به دستای مبارک پیغمبر داد...خجالت کشید یا رسول الله... اون روزی که زهرا وارد خونه من شد صورتش کبود نبود... بازوش ورم کرده نبود...من از همین جا یه گریز بزنم...زینب این صحنه ی جا دیگه براش تداعی شد... اونم تو خرابه بود... زن غساله گفت خانوم دست نمیزنم تا به من نگی این بچه چرا بدنش کبود شده... صدا زد زن غساله از کربلا تا شام هرجا گفته بابا تازیانه خورده...ناله بزن:حسین....

 

خادم اهل بیت‌ (ع) بازدید : 377 زمان : نظرات (0)

السلامُ علَی الجوهرةِ القُدسیَّة فی تعیُّنِ الإنسیّة ، صورةِ النَّفسِ الکُلیّةِ ، جوادِ العالمِ العَقلیّةِ ، بِضعَةِ الحَقیقةِ النَّبویّةِ ، مطلع الأنوارِ العلویّةِ ، عینِ عیونِ الأسرارِ الفاطمیّة ، النّاجیةِ المُنجیّةِ لِمُحبّیها عن النّار ، ثمرة شَجَرة الیقین ، سیدة نساء العالمین ، المعروفة بالقَدْر ، المجهولةِ بِالْقَبرِ ، قُرّةِ عین الرَّسولِ ، الزَّهراءِ البتول ، علیها الصّلوة و السّلام.

  الحمدالله همتون یه گوله آتیش هستین خوب گریه می کنین...اومدی بگی نامرد دستت بشکنه...اسم مادر میاد گریه ها یه جور دیگه میشه... اسم مادر میاد دادت بلند میشه...داد زدنم داره...مادر ما رو جوان کشتن...

 مثل عروس مادرم برخواست

تا نماز و نوافلش را خواند

نگهی سوی همسرش انداخت

با نگاهی غم دلش را خواند

پدرم مرد لحظه های خطر

پدرم مرد روزهای نبرد

ولی این روزها شکسته شده

وای اگر بشکند غرور مرد

فاطمه یک تنه سپاه علی است

تا نگوید کسی علی تنهاست

حیدری بود کار زهراییش

مادر امروز جلوه ی باباست

زخمها را خرید با جانش

چون برای علی است می ارزد

و ستون های مسجد شهر از

ترس نفرین هنوز میلرزد

همه ی پیکرش سیاه شد و

در عوض شد سپید گیسویش

پهلو و بازو چه میگویند

که فقط مانده رو و ابرویش

از سر صبح صورت او را

خیره خیره نگاه میکردم

چشمم از اشک تار و چشمش را

خیره خیره نگاه میکردم

بهر احقاق حق خود امروز

در سر خود خیال دیگر داشت

زیر لب ذکر یاعلی میگفت

چادرش را که از زمین برداشت

چادرش را سرش کرد انگار

آسمان در حصار ماه افتاد

گفت برخیز ای حسن برویم

دست من را گرفت و راه افتاد

دست من را گرفت با یک دست

دست دیگر ز کار افتاده

تا که هر دفعه میبرد بالا

باز بی اختیار افتاده

بر سرش ابر سایه می انداخت

از رهش باد خار پس میزد

راه کوتاه و ماهم آهسته

مادر اما نفس نفس میزد

تا رسیدیم حق خود را خواست

با روایات و تکیه بر آیات

شیر زن مثل همسر شیرش

زیر بار ستم رود هیهات

حق خود را گرفت آخر سر

دلم اما نمیگرفت آرام

سوی خانه روان شدیم اما

رمقی که نبود در پاهاش

شور و آشوب و دلهره به گریز

در تب کوچه هر قدم میریخت

هر قدر سمت خانه میرفتیم

قلب من میزد و دلم میریخت

در سکوتی غریب و شوم از دور

ناگهان یک صدای پا آمد

گرد بادی از آن سر کوچه

بی مهابا به سمت ما آمد

آمد و رسید به ماه

او که از هر کسی است بی دین‌تر

سایه ی او چه سرد و سنگین است

دستش اما ز سایه سنگین تر

ناجوان مرد حق یک زن را

وسط راه کوچه میخواهی؟

خانه را که کشیده ای آتش

دیگر از جان ما چه میخواهی؟

دست او مثل باد بالا رفت

مثل یک صاعقه فرود آمد

در حوالی چشم و گونه ی ماه

ابر بارانی و کبود آمد

من شدم گوشه ای زمین گیر و

مادرم یک کنار افتاده

حرکتی در تنش نمیبینم

آخ مادرم حال زار افتاده

گِل دیوار هم ترک برداشت

عرض کوچه چقدر وا شده بود

 گویی از ضربه ای که مادر خورد

جای دیوار جا‌به‌جا شده بود

 امشب شبِ داد زدنِ...گفت یجور به مادر زد...دیدم مادرم دور خودش میگرده...یجور به مادر زد دیگه درد پهلو یادش رفت...آخ صورتم...وای مادر...بعضیا شاید بگن اینا چرا داد میزنن...چرا داد نزنن...خدا نیاره آدم جلو چشمش مادرشو بزنن...هی میخواست کاری بکنه

 ایستادم به نوک پنجه ی پا اما حیف

دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد

 

تعداد صفحات : 11

درباره ما
Profile Pic
وبلاگ آئین مستان مرجع اشعار مذهبی، متن مداحی همراه باسبک، دانلود مداحی، آموزش مداحی، کتاب های مقتل و کتاب های آموزش مداحی می باشد. .::::::::.هر گونه كپی برداری از مطالب این سایت با ذكر صلوات برای فرج امام زمان (عج) بلامانع می باشد.::::::::. *****شما هم می توانید با تایپ اشعار مذهبی و متن روضه ها و ارسال آن از طریق سه روش: 1- عضویت در سایت و ثبت نام در انجمن 2- ارسال به ایمیل 3- درج آنها در قسمت نظرات اسم خودتان را در زمره خادمین ائمه اطهار علیهم السلام ثبت نمایید.*****
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 3320
  • کل نظرات : 204
  • افراد آنلاین : 13
  • تعداد اعضا : 345
  • آی پی امروز : 263
  • آی پی دیروز : 308
  • بازدید امروز : 2,765
  • باردید دیروز : 2,673
  • گوگل امروز : 29
  • گوگل دیروز : 37
  • بازدید هفته : 10,505
  • بازدید ماه : 71,706
  • بازدید سال : 1,281,630
  • بازدید کلی : 19,787,458